چه زود میگذره

اره عزیز دلم مثل برق گذشت  و دختر کوچولوی مامان بزرگ و بزرگتر شد  دیگه چیزیتا تولد سه سالگیت نمونده مامان خیلی خانوم شدی و مامان عاشقته بالاخره خواهری هم  به دنیا امد شبی که میخواستم فرداش برم بیمارستان 6 اسفند  وای که شبی بود تمام شب  بغض گلومو گرفته بود و فکر اینکه فردا نمیبینمت  کلافه ام میکرد  شب مامان جون امد پیشمون خوابد صبح من ساعت 6 رفتم بیمارستان خانوم دکتر ساعت ده امد قرار  بود 7 بیاد اما  ساعت ده رفتم اتاق عمل و ساعت ده و نیم نیوشا به دنیا امد 

تمام مدت فکر پیش شما بود خیلی نگرانت بودم و دلم برات تنگ شده بود اولین باری بود که ازت جدا میشدم  شما پیش مامان جون بودی عصر هم انیسا امده بود پیشت خدا رو شکر به لطف مامان جون خیلی اذیت نشدی روز بعد وقتی مرخص شدم کل مسیر فکرم این بود که واکنش شما وقتی خواهری رو میبینی چیه اما شما  بدون هیچ توجهی به نیوشا فقط خودتو انداختی توی بغلم  و با دستای کوچولوت بغلم کردی  عاشقتم دختر  مهربونم

شب ااول رفتم به نیوشا شیر بدم پشتم رو کردم بهت یه مرتبه شما گفتی من میخوام برم پیش مامان جون بخوابم و مامان جون امد شما رو برد کنار خودش اون موقع بود که بغض مامان ترکید و کلی گریه کردم و نیوشا رو مقصر میدونستم  اما ساعت 5 صبح بیدار شدی و گفتی مامانم رو میخوام و مامان جون اوردتت کنار خودم و تو بغلم خوابیدی و مامان دلش اروم گرفت

تا چند روز اول که مامان جون پیشمون بود تو اصلا توجه و واکنشی نشون نمیدادی ولی از روز دهم شروع کردی به بهانه گیری  کردن و  به محض اینکه نیوشا رو میخوابوندم میامدی وبوسش میکردی یا محکم میزنی روی بالشت و گریه اش که کردی میری دنبال بازی کردن یا وقتی میبینی که تا نیوشا گریه میکنه من میرم سراغش یه بهونه ای برای گریه کردن پیدا میکنی و میزنی زیر گریه یا ادای نی نی ها رو در میاری  که من بیام بغلت کنم خلاصه خیلی شرایط سختیه از اشتها هم رفتی اصلا غذا نمیخوری روزا میبرمت خونه مامان جون تا سرگرم باشی و اذیت نشی عزیزدلم میدونم الان برات سخته ولی وقتی که بزرگ بشین اون موقع میفهمی که داشتن یک خواهر چه نعمت بزرگیه برای مامان هم الان خیلی سخت میگذره مخصوصا که نیوشا شبا تا 3 صبح بیداره واغو اغو میکنه ولی تمام اینا میگذره و مامان خوشحاله که تو وقتی بزرگ بشی تنها نیستی یه یار مهربون کنارت داری یه خواهر دلسوز .دیگه مثل قدیم فرصت ندارم که باهات کار کنم و اما از اونجایی که خیلی باهوشی خودت شعر حفظ میکنی وکلماتی رو که بلدی بخونی رو وقتی میبینی میگی رنگها رو هم کامل میشناسی خیلی دوست داری بری مهد و مدرسه شاید تابستون بذارمت مهد عاشق خاله سوزانی خیلی دوستش داری وقتی پیش همهستیم به زور خاله میتونه بره خونه اشون شما گریه و التماس که خاله نرو منم میام 

از زبون هم کم نمیاری یک ریز صحبت میکنی وحرفایی میزنی که همه رو متعجب میکنی که این وروجک از کجا این حرفا رو شنیده به من میگی مامان شما مال منی نیوشا مال بابا