آنوشاآنوشا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آنوشا

ششمین سالگرد عقد مامان و بابا

دردونه ام 14 دی ماه امسال ششمین سالگرد عقد من و بابایی با وجود تو حس و حال دیگه ای داشت با اینکه به خاطر اربعین تعطیل بود و ما جایی نرفتیم ولی وقتی به تو نگاه میکردم تویی که ثمره عشق من و بابا هستی خدا رو واسه داشتن تو و بابا مجید شکر میکردم خیلی دوستتون دارم                                                  روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو ،به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی.با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی.همچو یک رود که آرام میگذرد،عشق ما نیز آرام میگذرد و تویی سرچشمه زلال این دل.ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست ،ثانیه هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست...ای جان من ،مهربانی و محبتهایت،وفاداری و عشق این روزهایت...
30 دی 1391

دل نوشته

دخترم دردانه زیبایم،دوستت دارم... صدای دلنوازت را،نگاه معصومانه ات را،شیطنت کودکانه ات را،خنده دلنشینت را،همه را دوست دارم می دانی... تو مژدگانی همه مهربانی های عالمی،تو ارزنده ترین هدیه خدا بر روی زمینی، و در یک کلام تو رحمت کاملی.تو را با همه وجودم دوستت دارم و هر روز و هزاران بار خدا را به خاطر وجود نازنینت شکر خواهم کرد.                                                           ...
30 دی 1391

یلدا مبارک

آنگاه که تولد دخترک بی گناه مایه ننگ عربها بود و زندگی برای دخترکان ساعتی بیشتر به طول نمی             انجامید.نیاکانمان بلندترین شب سال,یلدا شب تولد مینو,الهه زن و میترا الهه خورشید را شب زنده داری میکردند. من ایرانیم و همانند تمام پارسیان آداب اهوراییم را پاس خواهم داشت این شب و همه شبهای پر ستاره ایرانی پیشاپیش بر شما دوستان عزیزم خجسته باد سفیدی برف را برای روحت سرخی انار را برای قلبت شیرینی هندوانه را برای عشقت و بلندی یلدا را برای زندگیه قشنگت                                                           آرزومندم ...
24 دی 1391

اولین شب یلدای هندونه کوچولو

هندونه کوچولو پنجشنبه(30 آذر) من و بابایی رفتیم واسه شما لباس هندونه ای خریدیم تا شما شب تنت کنی واسه شب یلدا توی ماشین بابایی میگفت من امشب هندونه کوچولوی مثل قند خودمو میخورمش عسلم ما ایرانی ها همیشه آخرین شب فصل پاییزو  که بلندترین شب ساله یعنی شب یلدا رو جشن میگیریم دور هم جمع میشیم آجیل و انار و هندوانه میخوریم و شب زنده داری میکنیم اما امسال من همش استرس داشتم چون شایعه کرده بودن که فردا دنیا به پایان میرسه منم میدونستم که دروغه ولی دست خودم نبود همش دلهره داشتم میگفتم اگه اینجوری بشه من فقط نگرانه آنوشام ولی روز بعدش هیچ اتفاقی نیفتاد و من خیالم راحت شد مامانی میخوام بزرگ شدنتو ببینم خیلی دوست دارم خیلی شیرینی, شدی شیرینیه زندگیه من و ...
24 دی 1391