آنوشاآنوشا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آنوشا

تولدت مبارک بابا جی

سلام بابا جونم ...... وقتی فهمیدم که نوبت من شده و باید زمینی بشم ...... کمی ترس برم داشت ..... از اون بالا ..... که به زمین نگاه میکردم ...... اینهمه آدم بزرگ ..... خوب ترسیده بودم ...... خدا بهم گفت نترس یه جای خوب خوب میری ....... بعد هم خونمونو نشونم داد ...... خیلی قشنگ بود ...... یه مامان یه بابا که مال مال خودم بودن ........ اما بازم ته دلم ..... بازم ترسیده بودم ...... اما باید میومدم ...... قدمای مخلملی مو یواش یواش برمیداشتم ....... خلاصه اومدم ........آره رسیدم بهت ...... شدم همه کست ..... اینو همیشه بهم میگی ..... میگی من همه کس شمام ...... همش بوسم میکنی .....یه کمی هم لوسم میکنی ...... حالا پشیمونم ..... میگم کا...
21 فروردين 1393

آنوشا و گردش نوروزی در باغ پرندگان

از اونجایی که شما عاشق حیونایی و کلی از دیدنشون ذوق میکنی من و بابایی شما رو بردیم باغ پرندگان و کلی بهت خوش گذشت فرشته مهربونم                                                                                             &n...
8 فروردين 1393

بیست و دو ماهگیت مبارک آنوشا خانوم

بیست و دو ماهگیت که همراه با دومین بهار زندگیته مبارکت باشه دختر نازنینم این دومین سالی بود ما یه خانواده سه تایی سر سفره هفت سین نشستیم لحظه تحویل سال برات اول از همه آرزوی سلامتی و بعد از خدا خواستم که بهترین ها رو به فرشته کوچولوی ما عیدی بده و اما جونم برات از شیرین زبونیات و کارات بگم که... شعر من دخترم به حفظیاتت اضافه شده:   شما میگی: من دخترم من دخترم مامان میگه: روبان دارم شما میگی:روی سرم , مامان میگه:موهام بلند و شما میگی:اوجله(خوشگله),مامان میگه:چشام به رنگه شما میگی:عسله,مامان میگه:عروسکم شما میگی:دل(گل)پری,مامان میگه:لوپاش قرمزو شما میگی:توپولیییییی بعدشم دست میزنی و میگی هورا هورا شعر اتل متل توتو...
1 فروردين 1393

سال نو مبارک

                           به حرمت خون سیاوش                 به حرمت کمان آرش                           به حرمت خروش کاوه                  به حرمت تاریخ و نامش            ...
1 فروردين 1393

پرنسس بیست و یک ماه ی خونه ما

قدیما وقتی بزرگترا به اونایی که تازه نی نی دار شده بودن و از سختی هاش کلایه میکردن میگفتن نگران نباش تا چشم به هم بزنی بزرگ شده عروس یا دامادش میکنی پیش خودم میگفتم چطور ممکنه که با تمام این سختی ها و دلواپسی ها تا چشم به هم بزن بگذره ولی الان میبینم واقعا همینطوره چه زود گذشت دیگه چیزی تا تولد دو سالگیت نمونده از خدا خیلی خیلی ممنونم به خاطر وجود تو و حس قشنگ مادر بودن که شما هم روزی هزار بار اون رو به من یاداوری میکنی وقتی صدام میزنی مامان سارااااااا با تمام وجود میپرستمت پرنسسه کوچولوی منی و اما از حفظیات: شعر چشم چشم دو ابرو: مامان میگه:چشم چشم دو , شما میگی:ابرو مامان میگه:دماغ و دهن یه,شما میگی:گردی مامان میگه:گوش گوش دو...
1 اسفند 1392

اولین زمستون برفی آنوشای مامان و بابا

برف آمده شبانه برف آمده شبانه رو پشت‌بام خانه برف آمده رو گل‌ها رو حوض و باغچه‌ی ما زمین سفید هوا سرد ببین که برف چها کرد رو جاده‌ها نشسته رو مسجد و گلدسته برف قاصد بهاره زمستان‌ها می‌باره سلام سلام سپیدی! دیشب ز راه رسیدی؟ وای مامانی امروز کلی برف بارید اونم بعد از چندین سال حدود آخه اینجا خیلی کم برف میباره امسال که بارون هم اصلا نباریده بازم خدا رو شکر که این برف همه جا رو سفید پوش کرده شما میری از پشت شیشه برفا رو میبینی و کلی ذوق میکنی و مامان رو صدا میزنی میگی ببین برف برف دیروز یه کمی برف باریده بود شما اینقدر برف برف زدی که من رفتم یه کم برف آوردم و توی راهرو با هم یه آدم برفی ک...
8 بهمن 1392

بیسته بیستی بیست ماه ی مامان

 لذتی برتر از این نیست که جوانه ای در درونت بپرورانی و از آنگاه که قدمهای لرزانش را به این دنیا میگذارد فرشته نجاتش شوی و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان برآوری و روزی نه چندان دور از آن زمانکه شیره جانت را خسته و ناتوان در دهانش می نهی و یا دست و پاهای ظریف و ناتوانش را نوازش میکنی روی دو پاهای کوچکش بایستدو چند قدم تا آغوشت را,با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را در وجودت رها کند؟گرمای تنش را حس میکنی و تو هم در شادی اینگام بزرگش به سوی آینده شریک میشوی...     وصف ناپذیر است زمانی که به چشمهایم مینگری و با نگاه و لبخندت  همراهی مرا می طلبی !                     &nb...
1 بهمن 1392

اینم از تولد سه نفره ما

آنوشا خانوم فقط  پاشو میزد توی کیک و غر میزد هر کاری هم کردیم اجازه نداد کلاه تولدش رو بذاریم سرش                                                                          ...
6 دی 1392

نه نه نقلی

  نه نه جون یه چند روزی حسابی مامان رو کلافه کردی بعد 3 روز تب که احتمالا به خاطر دندونات بود حالا هم بی آرومی الهی امان از دست این دندونا آخه چرا شما کوچولوها رو انقدر اذیت میکنن نه نه نقلی جون شما هنوز دندونای نیشت در نیومده دو تا دندون آسیاییت در اومدن فدات بشم فرشته ی مهربونم مامان همش برات دعا میکنه که دندونات راحت بیان بیرون روزا اجازه نمیدی مامانی به هیچ کارش برسه به محض اینکه میخوام از پیشت برم میزی زیر گریه بیشتر اوقات ناهار هم نمیتونم درست کنم بازم دست مامان جون درد نکنه که زحمتشو میکشه.... ولی شما خوب غذا نمیخوری مامان هم غصه میخوره و اما از کارای جدیدی که یاد گرفتی بگم: وقتی ازت میپرسم سگ چی میشه میگی: dog وقتی کتابا...
6 دی 1392