آنوشاآنوشا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آنوشا

روز مادر مبارك

زلال هرچه عشق: مادر! تو پروانه دشت ایثاری؛ شمع فروزان محفل مایی؛ تو عطر خوش بوی همه گل هایی. در ژرفای دیدگانت، رودی از محبت موج می زند و دستان مهربانت سهمی از سخاوت آفتاب دارد. تو چون دریا بی دریغ، پایان نداری. تو زمزمه هرچه محبتی؛ عطر هرچه رازی؛ زلال هر چه عشقی؛ تو بلور شفاف خلوصی؛ وسعت بی کران مهربانی و صبری. من لطافت نسیم، سیپدی سپیده، نستوهی کوه و صداقت آیینه را در تو می نگرم. مادر، گلبرگ ها بر دستانت بوسه می زنند؛ دریاها به تو غبطه می خورند؛ بادها نام تو را تا عرش خدا می برند؛ و ملکوتیان بر تو درود می فرستند. خدا بهشتش را به زیر پای تو می بخشد. تو به راستی شکوه مندترین واژه شگرف آفرینشی.                             ...
17 ارديبهشت 1392

فقط 15 روز مونده.....

دخترکم اینقدر زمان زود گذشت که اصلا باورم نمیشه 15 روز دیگه شما یک ساله میشی امسال روز مادر حال و هوای دیگه ای داشتم اولین سالی بود که علاوه بر زن بودنم مامان هم بودم خدا رو هزاران بار شکر به خاطر اینکه نعمت مادر بودن رو به من هدیه کرد امیدوارم خودش این توانیی رئ به من بده که بتونم هم همسر خوبی برای بابایی باشم و هم مامان خوبی برای شما خیلی دوستتون دارم عزیزای من چند تا کار جدید هم ملوسک مامان یاد گرفته: وقتی میخوام لباساشو عوض کنم خودش کمک میکنه و لباسشو از سرش در میاره وقتی لباسشو میزارم جلوش بر میداره و میخواد تنش کنه وقتی بایرون(اسم سگ بابا جون)رو صدا میزنیم بر میگردی به سمت حیاط و نگاهش میکنی کلا رابطه خیلی خوبی با حیونا داری این چ...
17 ارديبهشت 1392

به خاطر آنوشا خانوم

امسال سیزده ام فروردین یعنی روز طبیعت ما جایی نرفتیم چون بابایی گفت به خاطر دخترم جایی نمیریم خدایی نکرده خانوم خانوما مریض بشن وای وای این بابا چقدر با این دخترش قیافه میگیره و منم تا جایی که میتونستم غر غر کردم عصر هم رفتیم توی حیاط و بابایی از طرف دخترش سبزه گره زد طوری نیست چه میشه کرد ایشالا... سال دیگه میریم گردش اینم عکسای باغچه ی خونه که بابایی خودش تمام گلها رو کاشته تا دخملش بره توی حیاط و کلی بازی کنه   ...
21 فروردين 1392

10 ماه و 15 روز و 15ساعت و15دقیقه و30 تانیه با هم بودن

زمان چه زود میگذرد یادم میاد وقتی شما 2 ماه شدی و همش دل درد میشدی با اینکه من رژیمی رو که دکتر بهم داده بود رعایت میکردم ولی فرقی نمیکرد همه بهم میگفتن صبر کن 4 ماه بشه دیگه خبری از این دل دردا نیست منم بهشون میگفتم اوه تا 4 ماهگی که خیلی مونده ,باورم نمیشه که به این سرعت گذشت  ده ماه و نیمه که با آمدنت حس و حال عجیبی به زندگی من و بابایی دادی , و حالا فقط 42 روز مونده تا شما یک ساله بشی عروسکم از کارهایی که تازه یاد گرفتی واست بگم الان دست میزنی تا آهنگی رو گوش میدی همراش شروع میکنی به دست زدن و میرقصی همراه با رقصیدن مچهای پاتو میچرخونی میتونی فووت کنی خاله سوزان میگه خوبه میتونه شمع تولدشو فووت کنه اما مامانی هنوز نمیدونه که واست تولد بگی...
21 فروردين 1392

آنوشا غر میزنه

چند وقت پیش که خاله شیما با رها کوچولو آمده بودن پیش ما هر بار که رفتیم خونشون شما فقط غر میزدی اونم با دهن بسته رها هم همش ادای شما رو در میاورد و میگه آنوشا غر میزنه چند روز پیش خاله شیما تعطیلات عید رو اومد اینجا و ما دوباره رفتیم دیدنشون و شما دوباره.... من چیزی نمگم فکر کنم عکست گویای همه چیز باشه مامانی فقط ببین رها چه جوری داره نگاهت میکنه و میگه آنوشا چقدر غر میزنی بیا با من بازی کن همش به من میگه چرا حرف نمیزنه ...
10 فروردين 1392

آنوشا و تاب بازی

فدات بشم مامانی وقتی میزارمت توی تاب و برات شعر تاب تاب عباسی رو میخونم شما هم ادای منو در میاری و میخوای همراه من بخونی مامان قربون اون شعر خوندنت بره            ...
10 فروردين 1392

سال نو مبارک 1392

 بـنام خدای بهار آفرین  / بهار آفرین را هزار آفرین                به جمشید و آیین پاکش درود / که نوروز از او مانده در یادبود .                                                                 ...
4 فروردين 1392