آنوشاآنوشا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

دخترم آنوشا

آنوشا از بدو تولد تا یکسالگی

وقتی عکسای نوزادیتو نگاه میکنم فکر میکنم که اینا عکسای شما نیستن عروسکم چون خیلی خیلی چهره ات تغییر کرده با تمام وجود میپرستمت مامانی و خدا رو به خاطر داشتنت هزاران بار شکر میکنم و اما در مورد تولدت من و بابایی تصمیم گرفتیم امسال یه جشن کوچولوی سه نفره بگیریم چون شما توی شلوغی اذیت میشدی و به جای تولد ببریمت آتلیه و ازت عکس بگیریم ایشالا... جشن تولد 2 سالگیت رو حتما میگیریم نفسم این عکسو توی بیمارستان همون لحظه که به دنیا اومدی ازت گرفتن و یه کارت خوشگل بهمون دادن                                                  یک ماهگی                                                                                      دو ماهگی      ...
10 خرداد 1392

واکسن یک سالگی

نازنینم امروز من و شما و عمو حکمت (شوهر خاله سوزان)شما رو بردیم واکسن یک سالگیتو زدی بر خلاف واکسنای قبلی این یکی خیلی راحت بود یه آمپول کوچولو زدن توی بازوی شما و شما هم یه ریزه گریه کردی بعدش هم نه خبری از تب کردن بود و نه کمپرس گذاشتن فقط بی آرومی میکردی که اونم طبیعی بود طبق معمل همیشه اول مامانی شما رو برد واسه اندازه گیری قد و وزن و دور سر که خدا رو شکر همه چیز عالی بود و بعدش از اونجایی که مامانی دلش نمیاد و نمیتونه تحمل کنه که به شما آمپول بزنن عمو حکمت زحمتشو میکشه دستش درد نکنه آنوشا بعد از زدن واکسن تو تخت روژانی خوابش برد:               ...
6 خرداد 1392

تولدت مبارک فرشته کوچولوی مامان و بابا

بازم شادی و بوسه,گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمیشه,تولدت مبارک تو این روز طلایی,تو اومدی به دنیا                                               وجود پاکت اومد,تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم,تو این ماه و تو این روز از آسمون فرستاد,خدا یک ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طمع,با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو,یکی از طرف من الهی که هزار سال,همین جشن و بگیریم به خاطر وجودت,به افتخار بودن تو این روز پر از عشق,تو با خنده شکفتی با یه گریه ساده,به دنیا بله گفتی ببین تو آسمونا,پر از نور و پرندس تو قلباپر عشقه,رو لبها پر خندس واسه تولد تو باید دنیا رو آورد ستاره رو سرت ریخت,تو رو تا آسمون برد اینا یه یادگاری توی...
2 خرداد 1392

آنوشا در گاوداری

دختر نترس مامان چند روز پیش من و شما و بابایی رفتیم گاوداری شیر بخریم و برای شما ماست درست کنم به محض اینکه گاوها رو دیدی شروع کردی به م م م کردن میخواستی بری پیششون من بهت گفتم مامانی نگو م م بگو مو مو شما هم سریع گفتی مو مو هر کاری کردیم که شما توی دوربین نگاه کنی فایده نداشت چون که شما بیخیال گاوها نمیشدی                             ...
30 ارديبهشت 1392

موش موشه 11 ماهه شد

موش شیطون مامان دیگه چیزی تا تولد یک سالگیت نمونده خیلی زود گذشت ۱۱ ماهی که با تمام سختی هاش خیلی خوب بود از خدا ممنونم که شما فرشته کوچولوی معصوم رو به ما هدیه کرد ۱۱ ماهگیت مبارک عسلم خیلی با مزه شدی وقتی بهت میگم مامان رو ناز کن دستتو یواش میکشی روی صورتم میگی ناز شعر تاب تاب عباسی رو هم میخونی و میگی تا تا عب میگی دی دی دی من میگفتم اینو دیگه از کجا یاد گرفتی تا دیروز وقتی مامان جون گذاشته بودتت توی سینی و حرکتت میداد میگفت دی دی دی و من فهمیدم که شما از کجا این رو یاد گرفتی  به توپ میگی دو دو وقتی میبرمت جلوی آینه نانا میکنی و مچ دستاتو میچرخونی مثلا میرقصی قبلا وقتی که موش میشدی فقط چشاتو کوچولو میکردی ولی الان صدای موش موش رو هم د...
17 ارديبهشت 1392

روز مادر مبارك

زلال هرچه عشق: مادر! تو پروانه دشت ایثاری؛ شمع فروزان محفل مایی؛ تو عطر خوش بوی همه گل هایی. در ژرفای دیدگانت، رودی از محبت موج می زند و دستان مهربانت سهمی از سخاوت آفتاب دارد. تو چون دریا بی دریغ، پایان نداری. تو زمزمه هرچه محبتی؛ عطر هرچه رازی؛ زلال هر چه عشقی؛ تو بلور شفاف خلوصی؛ وسعت بی کران مهربانی و صبری. من لطافت نسیم، سیپدی سپیده، نستوهی کوه و صداقت آیینه را در تو می نگرم. مادر، گلبرگ ها بر دستانت بوسه می زنند؛ دریاها به تو غبطه می خورند؛ بادها نام تو را تا عرش خدا می برند؛ و ملکوتیان بر تو درود می فرستند. خدا بهشتش را به زیر پای تو می بخشد. تو به راستی شکوه مندترین واژه شگرف آفرینشی.                             ...
17 ارديبهشت 1392

فقط 15 روز مونده.....

دخترکم اینقدر زمان زود گذشت که اصلا باورم نمیشه 15 روز دیگه شما یک ساله میشی امسال روز مادر حال و هوای دیگه ای داشتم اولین سالی بود که علاوه بر زن بودنم مامان هم بودم خدا رو هزاران بار شکر به خاطر اینکه نعمت مادر بودن رو به من هدیه کرد امیدوارم خودش این توانیی رئ به من بده که بتونم هم همسر خوبی برای بابایی باشم و هم مامان خوبی برای شما خیلی دوستتون دارم عزیزای من چند تا کار جدید هم ملوسک مامان یاد گرفته: وقتی میخوام لباساشو عوض کنم خودش کمک میکنه و لباسشو از سرش در میاره وقتی لباسشو میزارم جلوش بر میداره و میخواد تنش کنه وقتی بایرون(اسم سگ بابا جون)رو صدا میزنیم بر میگردی به سمت حیاط و نگاهش میکنی کلا رابطه خیلی خوبی با حیونا داری این چ...
17 ارديبهشت 1392