آنوشاآنوشا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

دخترم آنوشا

موش موشه 11 ماهه شد

موش شیطون مامان دیگه چیزی تا تولد یک سالگیت نمونده خیلی زود گذشت ۱۱ ماهی که با تمام سختی هاش خیلی خوب بود از خدا ممنونم که شما فرشته کوچولوی معصوم رو به ما هدیه کرد ۱۱ ماهگیت مبارک عسلم خیلی با مزه شدی وقتی بهت میگم مامان رو ناز کن دستتو یواش میکشی روی صورتم میگی ناز شعر تاب تاب عباسی رو هم میخونی و میگی تا تا عب میگی دی دی دی من میگفتم اینو دیگه از کجا یاد گرفتی تا دیروز وقتی مامان جون گذاشته بودتت توی سینی و حرکتت میداد میگفت دی دی دی و من فهمیدم که شما از کجا این رو یاد گرفتی  به توپ میگی دو دو وقتی میبرمت جلوی آینه نانا میکنی و مچ دستاتو میچرخونی مثلا میرقصی قبلا وقتی که موش میشدی فقط چشاتو کوچولو میکردی ولی الان صدای موش موش رو هم د...
17 ارديبهشت 1392

روز مادر مبارك

زلال هرچه عشق: مادر! تو پروانه دشت ایثاری؛ شمع فروزان محفل مایی؛ تو عطر خوش بوی همه گل هایی. در ژرفای دیدگانت، رودی از محبت موج می زند و دستان مهربانت سهمی از سخاوت آفتاب دارد. تو چون دریا بی دریغ، پایان نداری. تو زمزمه هرچه محبتی؛ عطر هرچه رازی؛ زلال هر چه عشقی؛ تو بلور شفاف خلوصی؛ وسعت بی کران مهربانی و صبری. من لطافت نسیم، سیپدی سپیده، نستوهی کوه و صداقت آیینه را در تو می نگرم. مادر، گلبرگ ها بر دستانت بوسه می زنند؛ دریاها به تو غبطه می خورند؛ بادها نام تو را تا عرش خدا می برند؛ و ملکوتیان بر تو درود می فرستند. خدا بهشتش را به زیر پای تو می بخشد. تو به راستی شکوه مندترین واژه شگرف آفرینشی.                             ...
17 ارديبهشت 1392

فقط 15 روز مونده.....

دخترکم اینقدر زمان زود گذشت که اصلا باورم نمیشه 15 روز دیگه شما یک ساله میشی امسال روز مادر حال و هوای دیگه ای داشتم اولین سالی بود که علاوه بر زن بودنم مامان هم بودم خدا رو هزاران بار شکر به خاطر اینکه نعمت مادر بودن رو به من هدیه کرد امیدوارم خودش این توانیی رئ به من بده که بتونم هم همسر خوبی برای بابایی باشم و هم مامان خوبی برای شما خیلی دوستتون دارم عزیزای من چند تا کار جدید هم ملوسک مامان یاد گرفته: وقتی میخوام لباساشو عوض کنم خودش کمک میکنه و لباسشو از سرش در میاره وقتی لباسشو میزارم جلوش بر میداره و میخواد تنش کنه وقتی بایرون(اسم سگ بابا جون)رو صدا میزنیم بر میگردی به سمت حیاط و نگاهش میکنی کلا رابطه خیلی خوبی با حیونا داری این چ...
17 ارديبهشت 1392

به خاطر آنوشا خانوم

امسال سیزده ام فروردین یعنی روز طبیعت ما جایی نرفتیم چون بابایی گفت به خاطر دخترم جایی نمیریم خدایی نکرده خانوم خانوما مریض بشن وای وای این بابا چقدر با این دخترش قیافه میگیره و منم تا جایی که میتونستم غر غر کردم عصر هم رفتیم توی حیاط و بابایی از طرف دخترش سبزه گره زد طوری نیست چه میشه کرد ایشالا... سال دیگه میریم گردش اینم عکسای باغچه ی خونه که بابایی خودش تمام گلها رو کاشته تا دخملش بره توی حیاط و کلی بازی کنه   ...
21 فروردين 1392

10 ماه و 15 روز و 15ساعت و15دقیقه و30 تانیه با هم بودن

زمان چه زود میگذرد یادم میاد وقتی شما 2 ماه شدی و همش دل درد میشدی با اینکه من رژیمی رو که دکتر بهم داده بود رعایت میکردم ولی فرقی نمیکرد همه بهم میگفتن صبر کن 4 ماه بشه دیگه خبری از این دل دردا نیست منم بهشون میگفتم اوه تا 4 ماهگی که خیلی مونده ,باورم نمیشه که به این سرعت گذشت  ده ماه و نیمه که با آمدنت حس و حال عجیبی به زندگی من و بابایی دادی , و حالا فقط 42 روز مونده تا شما یک ساله بشی عروسکم از کارهایی که تازه یاد گرفتی واست بگم الان دست میزنی تا آهنگی رو گوش میدی همراش شروع میکنی به دست زدن و میرقصی همراه با رقصیدن مچهای پاتو میچرخونی میتونی فووت کنی خاله سوزان میگه خوبه میتونه شمع تولدشو فووت کنه اما مامانی هنوز نمیدونه که واست تولد بگی...
21 فروردين 1392